سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پسر آدم را با ناز چه کار که آغازش نطفه بوده است و پایانش مردار . نه روزى خود دادن تواند و نه تواند مرگش را باز راند [نهج البلاغه]

دیباگران هستی
macromediaxtemplates for Your weblogList of Iranian Top weblogspersian Blogpersian Yahoo

نویسنده: احمد _صفورا شنبه 85 آذر 4   ساعت 4:32 عصر


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا شنبه 85 آذر 4   ساعت 12:33 صبح

کو کسی تا که بگویم با او

سالهاست منتظرم

در دل تاریک این دنیا من

میل فردا می کشم

 

کو کسی تا که بگویم با او

شب من کوتاه است

صبح ها بیداری

فریادم می زند

 

کو کسی تا که بگویم با او

با سیاهی آشنا

با سراب هم تایم

با دلم هم سودا

که مرا می راند

 

کو کسی تا که بگویم با او

دلی یافته ام

ازشب بی کسی خود چه ها یافته ام

 کو کسی تا که بگوید با من

که چرا تنهائی

کو همان یار که بگویم با او

با شعر هایم آرام

با صدایم خاموش

با صداقت تنها

با نفس ها مانوس

می روم تا فردا

می روم تا که رسد خاموشی

 

1/12/1384

 

احمد ملائی


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا جمعه 85 آذر 3   ساعت 11:46 صبح

از امروز وب 2 نفری

احمد و صوفیا

 

 


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا جمعه 85 آذر 3   ساعت 11:40 صبح

 

یه روز وقتی به گل نیلوفر نگاه می کردم ترس تموم وجودمو برداشت که شاید منم یه روزمثل گل نیلوفر تنها بشم. سریع از کنار مرداب دور شدم. حالا وقتی که میبینم خودم مرداب شدم دنبال یه گل نیلوفر می گردم که از تنهایی نمیرم و حالا می فهمم گل نیلوفر مغرور نیست اون خودشو وقف مرداب کرده.

  

                                                                                                        


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا پنج شنبه 85 آذر 2   ساعت 10:34 عصر

می پرسم چرا؟

رسوا شدنی نزدیک نیست

تا کی می خواهند بتازند این انسانهای بی خدا

تا کجا

 

هر قطره می چکد اشکی از چشمان خدا

هر لحظه لحظه ایست که از خدا دوریم

شفاعت معنای بودن دارد

هر چند او مرا خواهد برد

شفاعتم می کند به هر خوبیست

من آرزویم شفاعت است

 

بر تندیس این دلهای بالا رفته خود

نردبان قناعت تکیه دهید

شاید بشود رود بالا

عشقی که زیباتر از هر چه دنیاست

شاید بشود بیاید پائین

هر چه دارم از غرور

تا زمانی  تکیه می زنم بر زریح عشق خدائی

 

3/9/1385

 

احمد ملائی

 


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا پنج شنبه 85 آذر 2   ساعت 10:38 صبح

در کشتی صدای خویش خسته ایم

فریاد می زنیم

فریادمان تا ساحل می رسد به سکوت

شاید رسد صدایمان

بشنود کسی ناله ها را

 

کمتر از آن شده ایم که قایقی

بحر رسیدن به خشکی بنا کنیم

ساحل به چشمانمان هنوز دور است

ولی دلی می خواند ما را

می کشاند ما را با اشک هایش

ما ز چشمانش دوریم

 

 

فریاد  می زنیم

که در ساحل کسی چشم انتظار است

شه زاده ی خیال ما هنوز

چشم انتظار ماست

 


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا پنج شنبه 85 آذر 2   ساعت 1:59 صبح

 
ای آسمان آبی بمان
زمین راسیاه کردند
چشمانمان کاسه خونیست از جنس نور
که آفتاب را از دست داده ایم
 

آسمان دل بی تابی ام انگار که بارانی شده است

باد می آید بر موج خزان راهی شده است

کاش می شد دل از این غم هجران بکنم

کاش می شد آب را

در ره دریا ببرم

کاش می شد آسمان ابری نبود

دل من از غم هجران پر نبود

اما چه کنم

خزان آمد دریا سرد است

خزان آمد گل بی تابی صحرا خار است

باز هم صاحب باران شد دل

باز هم بارید دریا شد وجود

 

3/8/1384

 

احمد ملائی


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا پنج شنبه 85 آذر 2   ساعت 1:45 صبح

 

                                                                                                    

                                                                                      لال شوم اگر دوباره من

                                                                          شعری ز دنیا گویم

کور شوم اگر که دیده به دنیاگشوده ام

دست شود قطع اگر تکه ای مال خورم

اشک شود خون اگر از دیده کس دل ببرم

 

ناله ز دنیا نکنم

سینه پر از درد غم است

حسرت مرگم نکشم

عمر پریشان شده است

راحت دنیا بکنم

خود غم اندوه شدم

دیده ز دنیا ببرم

عفو که مجبور شدم

 

میل ندارم که کسی بر سر گورم گرید

ترس ندارم که کسی سنگ ز مزارم ببرد

خاک اگر سرد شود گرمی دوزخ آنجاست

میل ندارم که دگر ناله فریاد کنم

 

اشک اگر سوخته است

کار من از گریه گذشت

ناله مکن ای مادر

قبر مرا تنگ شده است

 

 

5/4/1385

 

احمد ملائی

 


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا سه شنبه 85 آبان 30   ساعت 11:45 عصر

باز صداقت لعن شد

روشنی در بند شد

باز خدا احساس عشق در بی دلان پر رنگ شد

باز آغازی  شد پایان نداشت

باز از نو قصه ام معنا نداشت

 وای تنهائی چه بی معنا شد است

هر که را یار است بازهم تنها شد است

 

احمد-م


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا یکشنبه 85 آبان 28   ساعت 9:39 عصر

بسم تعالی

با سلام  و آرزوی مو فقیت روز افزون برای شما دوستان گرامی

 

دفتر عقش که رنگش سادگیست

بین چه رنگی میزند با آنکه نیست

بین چه تنها مانده این عاشق مست

وای از روزی که او هم می شکست

 

 

وجود امکان

احمد ملائی

شعر نو

 

هر کس از بهر ضمیر خود به فردا می نگرد

ما به فرا نگریستیم دیروزمان را دیدیم

به دریا نگریستیم

صحرا بود خشکی

دیروزمان به سردی نفسمان بورانی بود

فردایمان به همت سکوتمان

سیاهی

 

شعر شاعری رنگ می خواهد عشق.

شعر نو درون مایه بی آلایشی است از گفتار نو . گفتار نو یعنی گفتاری صادقانه دور از هر چه قانون بند و قافیه است.

(سهراب سپهری می گوید)

من نمی دانم که چرا می گویند

اسب حیوان نجیبیست کبوتر زیباست

و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست

گل شب بو چه کم از لاله قرمز دارد

چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید

واژه را باید شست

واژه باید خود باد

واژه باید خود باران باشد

 

شعر سهراب سپهری نو بود کهنه ها را کنار زد

هر چه می خواست گفت فریاد زد احساس


نظرات شما ()

<      1   2   3   4   5   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
هیهات آتش
[عناوین آرشیوشده]

فهرست
34618 :مجموع بازدیدها
9 :بازدید امروز
1 :بازدید دیروز
پیوندهای روزانه
حضور و غیاب
یــــاهـو
درباره خودم
دیباگران هستی
احمد _صفورا
ahmad_fkb@yahoo.com
لوگوی خودم
دیباگران هستی
لینک دوستان

صفحات اختصاصی
آوای آشنا

فهرست موضوعی نوشته ها
معرفی سایت[61] . عشق[4] .
بایگانی نوشته ها
neveshtehaye omid
dele shekaste
بهار 1386
زمستان 1385
پاییز 1385
اشتراک