هیهات آتش
آتش گرفت جان که ما را ندید او
تن پوش سادگی ام را به یک سایه بر نچید او
یا ما نبودیم لایق عشق او یا او تنین ما
سالیست که گذشت و بهاری که نیامد به پای ما
پائیز فصل فروکش فصل زوال تن است
ما نیز اهل همین گیر و دار و دور ز بهار تن
احساس دلم بود که ما را در ره عشق خویش
سیراب گشته ی نفسی ضعیف و هوای وصال خویش
از جان گذشت فاصله ی عمر تا تمامی مرگ
سیرت گرفت فاتح به دو بیت گشت سیاهی مرگ
سیراب از دل مجنون و لیلایش
هیهات از گل خندان دو لبهایش
هیهات
10/1/1386
احمد ملائی