مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست
که راحت دل رنجور بی قرار من است
به خواب در نرود چشم بخت من همه عمر
گرش به خواب ببینم که در کنار من است
اگر معاینه بینم که قصد جان دارد
به جان مضایقه با دوستان نه کار منست
حقیقت که در نه در خورد اوست جان عزیز
ولیک در خور امکان و اقتدار من است
اگر هزار غم است از جفای او بر دل
هنوز بنده ی اویم که غمگسار منست
درون خلوت ما غیر در نمیگنجد
برو که هرکه نه یار منست بار منست
ستمگرا دل سعدی بسوخت در طلبت
دلت نسوخت که مسکین امیدوار منست
وگر مراد تو اینست بیمرادیه من
تفاوتی نکند چون مراد یار منست