سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دو آزمندند که سیر نشوند . آن که علم آموزد ، و آن که مال اندوزد . [نهج البلاغه]

دیباگران هستی
macromediaxtemplates for Your weblogList of Iranian Top weblogspersian Blogpersian Yahoo

نویسنده: احمد _صفورا سه شنبه 85 آذر 14   ساعت 12:22 عصر

کاسه ی صبرم دگر لبریز شد

فصل سردم تا ابد پاییز شد

تا زمستان روزهایی مانده است

ساعت از فرط شمارش ثانیه گم کرده است

دل ز بس غم را کشیده

 شادی اش از یاد ما هم رفته است

قلبم از خاکستر دود سیاهی تا ابد خوابیده است

کودکی تنها شدم در جنگلی تاریک سرد

و چه روزی باشد

روز دیدار تو را نزدیک است

می شناسم من تو را

ذهنم از جویبار مستی ات کاسه ای نوشیده است

از میان خواستن ها تو را طالب شده است

اندکی از عشق تو در دلم پوسیده است

اندکی اندیشه ات

عقل را حاکم شداست

 

لحظه ها را یار کن

خواستن همراه کن

تا که بشناسم تو را

کاش بشناسم تو را

 

سردی از قلب زمان بر دل نشست

کاش می د ید م تو را

بوی عطر رویت ای گل یادم است

کاش می د ید م تو را

نام زیبایت هنوز در ذهنم است

و تمنای دلم د ید ن توست

 

روز ها می گذرد تنهایم

پیش حتی دل خود شرمسارم

چشم ها را بسته ام

 

روزها را می شمارم

حسرت یک لحظه ی بوئیدنت را می ستانم

 

12/1/1385

 

احمد ملائی


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا یکشنبه 85 آذر 12   ساعت 5:45 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

ولادت هشتمین اختر تابناک آسمان ولایت بر همه ی مسلمانان جهان مبارک باد

 

 

 


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا جمعه 85 آذر 10   ساعت 4:58 عصر

مست مستم کرد سازم با طرب

می خورد از بهر هر کس بی خرد

مست مدهوش تو ام ای صوفیا

مست مستم کرد انفاس خدا

شاهدم بی راهه را همراه نیست

و اندر این ظلمت کسی را یار نیست

کاش ما را تو همراهی کنی

محنت این سینه را کمتر کنی

فاصله صدبار قلبم را شکست

دیدنت مرحم شد است بر قلب سرد

چشم کورم دیده اش تنها تو دید

پای لنگم پای رفتن تا تو نیست

 

10/9/1385

 

احمد ملائی

 


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا پنج شنبه 85 آذر 9   ساعت 8:10 عصر

چه دنیای کثیفی   این دنیای ما

بی نهایت زشت است  این دنیای ما

دل خود را باز دار ای فرشته آفرینش

به راستی که دنیای کثیفی است این دنیای ما

 

می بینی آقا جان

هر که دل دارد به فردا می دهد سو

شاید آنجا شود فرجی بر سوی نا سو

یکی بی دل که خود را می سپارد

به امواج تا تلاطم ها شود او را فراسو

 

من که هر چه داشتم به پایت ریختم

سوختم در دل ساختم با دل ماندم به ظاهر

نگا هی هم بینداز بر ما

من که هر چه داشتم نوشتی به پای ماندنم

آفتاب شدی چشم از تو بر نداشتم

نگا هی هم اگر می شود بینداز بر ما

 

به خدا آقا جان ما را هم دلی داده اند از جنس تو

ما گلیم محبت تو را داریم در خاک سنگ

تو که فرشته ای از جنس خدائی نظری کن بر ما

 

8/9/1385

 احمد ملائی

 

 

 

 


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا یکشنبه 85 آذر 5   ساعت 5:43 عصر

ابرها در گوشه ای از آسمان کز کرده اند

باغ گل پژمرده است

چشمهایت زیباست

دستهایت خالیست

در محبت

من که از تو سرترم

می رسم تا اوج

تا اوج حقیقت

با دو پایم آرام

پا می نهم در زندگی

تا بی نهایت می روم

 

تو به نفرین مبتلائی

تو به امراض حقیقت

من تو را می بینم

آن زمانی که تو در مردابی

گفته بودم

 با من بیا

بینهایت زیباست

باورت شد که یک عمر تو از من دوری

 

دست هایم را لمس کن

عشق را احساس کن

با وجودت عشق را احساس کن

اشک را همراه کن

دست بر قلبم گذار

سادگی زربان عشق را احساس کن

چشم بر چشمم بدوز

نور را در یک نگاه آتشین پیدا کن

 

 

12/3/1385

 

احمد ملائی


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا یکشنبه 85 آذر 5   ساعت 5:31 عصر

خدایا 

...............تو

تنهاترین تنهایی

تنها ترانه زیبای خلوت و سکوتم.                                                                      

یگانه محرم استماع هق هق ناله های شبانه ام و یکتا نوازش گر پریشان حالی و شوریدگی هایم.

تویی که صدایم را میشنوی و در ظلمات شب به میهمانی خود رهنمونم میداری.

تویی که این ناخوانده میهمان را به گشاده رویی میپذیری و حبیب خود میخوانی.

            الله به فریاد من بی کس رس                 فضل و کرمت یار من بی کس بس

         هر کس به کسی و حضرتی می نازد          جز حضرت تو ندارد این بی کس کس


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا یکشنبه 85 آذر 5   ساعت 5:17 عصر

در سکوت و خلوت وتنهایی غرق در افکار هزار توی خود دست به دامان حضرت حافظ شده دلی به دریای وجود او زدم:

           دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند            واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

           بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند                  باده از جام تجلی صفاتم دادند

       چه مبارک سحری بود و چه فر خنده شبی        آن شب قدر که این تازه براتم دادند


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا شنبه 85 آذر 4   ساعت 6:15 عصر

با مدعی مگوئید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خود پرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
نا خوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

گر از این منزل ویران به سوی خانه روم
دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم
زین سفر گر بسلامت به وطن باز رسم
نذر کردم که هم از راه به میخانه روم
تا بگویم که چه کشفم شد ازین سیر و سلوک
به در صومعه با بربط و پیمانه روم
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم گر به شکایت سوی بیگانه روم
بعد ازین دست من و زلف چو زنجیر نگار
چند و چند از پی کام دل دیوانه روم
گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز
سجده شکر کنم وز پی شکرانه روم
خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزیر
سرخوش از میکده با دوست بکاشانه روم


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا جمعه 85 آذر 3   ساعت 11:46 صبح

از امروز وب 2 نفری

احمد و صوفیا

 

 


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا پنج شنبه 85 آذر 2   ساعت 10:34 عصر

می پرسم چرا؟

رسوا شدنی نزدیک نیست

تا کی می خواهند بتازند این انسانهای بی خدا

تا کجا

 

هر قطره می چکد اشکی از چشمان خدا

هر لحظه لحظه ایست که از خدا دوریم

شفاعت معنای بودن دارد

هر چند او مرا خواهد برد

شفاعتم می کند به هر خوبیست

من آرزویم شفاعت است

 

بر تندیس این دلهای بالا رفته خود

نردبان قناعت تکیه دهید

شاید بشود رود بالا

عشقی که زیباتر از هر چه دنیاست

شاید بشود بیاید پائین

هر چه دارم از غرور

تا زمانی  تکیه می زنم بر زریح عشق خدائی

 

3/9/1385

 

احمد ملائی

 


نظرات شما ()

   1   2   3      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
هیهات آتش
[عناوین آرشیوشده]

فهرست
34191 :مجموع بازدیدها
4 :بازدید امروز
0 :بازدید دیروز
پیوندهای روزانه
حضور و غیاب
یــــاهـو
درباره خودم
دیباگران هستی
احمد _صفورا
ahmad_fkb@yahoo.com
لوگوی خودم
دیباگران هستی
لینک دوستان

صفحات اختصاصی
آوای آشنا

فهرست موضوعی نوشته ها
معرفی سایت[61] . عشق[4] .
بایگانی نوشته ها
neveshtehaye omid
dele shekaste
بهار 1386
زمستان 1385
پاییز 1385
اشتراک