سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آنکه مجادله به باطلش فراوان شود، کوری اش از حقیقت ماندگار شود . [امام علی علیه السلام]

دیباگران هستی
macromediaxtemplates for Your weblogList of Iranian Top weblogspersian Blogpersian Yahoo

نویسنده: احمد _صفورا یکشنبه 85 آذر 12   ساعت 5:34 عصر

شب سردی است، و من افسرده.

راه دوری است، و پایی خسته.

تیرگی هست و چراغی مرده.

 

می کنم، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند زمن آدم ها.

سایه ای از سر دیوار گذشت،

غمی افزود مرا بر غم ها.

 

فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی.

 

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر، سحر نزدیک است.

هر دم این بانگ برآرم از دل:

وای، این شب چقدر تاریک است!

 

خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که بدان آویزم؟

 

مثل این است که شب نمناک است.

دیگران را هم غم هست به دل،

غم من، لیک، غمی غمناک است.

 



نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا جمعه 85 آذر 10   ساعت 4:58 عصر

مست مستم کرد سازم با طرب

می خورد از بهر هر کس بی خرد

مست مدهوش تو ام ای صوفیا

مست مستم کرد انفاس خدا

شاهدم بی راهه را همراه نیست

و اندر این ظلمت کسی را یار نیست

کاش ما را تو همراهی کنی

محنت این سینه را کمتر کنی

فاصله صدبار قلبم را شکست

دیدنت مرحم شد است بر قلب سرد

چشم کورم دیده اش تنها تو دید

پای لنگم پای رفتن تا تو نیست

 

10/9/1385

 

احمد ملائی

 


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا پنج شنبه 85 آذر 9   ساعت 8:10 عصر

چه دنیای کثیفی   این دنیای ما

بی نهایت زشت است  این دنیای ما

دل خود را باز دار ای فرشته آفرینش

به راستی که دنیای کثیفی است این دنیای ما

 

می بینی آقا جان

هر که دل دارد به فردا می دهد سو

شاید آنجا شود فرجی بر سوی نا سو

یکی بی دل که خود را می سپارد

به امواج تا تلاطم ها شود او را فراسو

 

من که هر چه داشتم به پایت ریختم

سوختم در دل ساختم با دل ماندم به ظاهر

نگا هی هم بینداز بر ما

من که هر چه داشتم نوشتی به پای ماندنم

آفتاب شدی چشم از تو بر نداشتم

نگا هی هم اگر می شود بینداز بر ما

 

به خدا آقا جان ما را هم دلی داده اند از جنس تو

ما گلیم محبت تو را داریم در خاک سنگ

تو که فرشته ای از جنس خدائی نظری کن بر ما

 

8/9/1385

 احمد ملائی

 

 

 

 


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا دوشنبه 85 آذر 6   ساعت 10:55 عصر

به راستی

این جهان پر کینه

جای خوبی برای زیستن نیست...

.......................

......................................

هم رای هستیم یا ......خیر؟

 

 

 


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا یکشنبه 85 آذر 5   ساعت 10:2 عصر

وای چه زیبا گم شدند

وای اگر می دیدی

آنها چه تنها گم شدند

صبح دم به یادشان اندکی اشک ریختم

تاریک بود اما بوی خورشید می آمد از فردا

اما هنوز نیامده بود خورشید بالا که دلم گرفت

جمعه قبل را یادم هست

می دانم آقا

بار گناهم را می دانم

به ما نیامده زندگی کردن

احساس می کنم از دست ما می گریی آقا

بمیرم و بمیرند که دلت را خون کردیم

شرمنده ام آقا

ولی می دانی

نا خواسته نبودند اما

دل خوا سته هم نبودند آقا جان

می دانی وصال دل ما توئی...

می دانی

اشک از هر چه باشد اشک است

آبی است روشنی

ما را ببخش آقا

من را ببخش آقا

 

احمد ملائی

 

5/9/1385

 

 

 


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا یکشنبه 85 آذر 5   ساعت 5:43 عصر

ابرها در گوشه ای از آسمان کز کرده اند

باغ گل پژمرده است

چشمهایت زیباست

دستهایت خالیست

در محبت

من که از تو سرترم

می رسم تا اوج

تا اوج حقیقت

با دو پایم آرام

پا می نهم در زندگی

تا بی نهایت می روم

 

تو به نفرین مبتلائی

تو به امراض حقیقت

من تو را می بینم

آن زمانی که تو در مردابی

گفته بودم

 با من بیا

بینهایت زیباست

باورت شد که یک عمر تو از من دوری

 

دست هایم را لمس کن

عشق را احساس کن

با وجودت عشق را احساس کن

اشک را همراه کن

دست بر قلبم گذار

سادگی زربان عشق را احساس کن

چشم بر چشمم بدوز

نور را در یک نگاه آتشین پیدا کن

 

 

12/3/1385

 

احمد ملائی


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا یکشنبه 85 آذر 5   ساعت 5:31 عصر

خدایا 

...............تو

تنهاترین تنهایی

تنها ترانه زیبای خلوت و سکوتم.                                                                      

یگانه محرم استماع هق هق ناله های شبانه ام و یکتا نوازش گر پریشان حالی و شوریدگی هایم.

تویی که صدایم را میشنوی و در ظلمات شب به میهمانی خود رهنمونم میداری.

تویی که این ناخوانده میهمان را به گشاده رویی میپذیری و حبیب خود میخوانی.

            الله به فریاد من بی کس رس                 فضل و کرمت یار من بی کس بس

         هر کس به کسی و حضرتی می نازد          جز حضرت تو ندارد این بی کس کس


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا یکشنبه 85 آذر 5   ساعت 5:17 عصر

در سکوت و خلوت وتنهایی غرق در افکار هزار توی خود دست به دامان حضرت حافظ شده دلی به دریای وجود او زدم:

           دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند            واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

           بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند                  باده از جام تجلی صفاتم دادند

       چه مبارک سحری بود و چه فر خنده شبی        آن شب قدر که این تازه براتم دادند


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا شنبه 85 آذر 4   ساعت 6:15 عصر

با مدعی مگوئید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خود پرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
نا خوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

گر از این منزل ویران به سوی خانه روم
دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم
زین سفر گر بسلامت به وطن باز رسم
نذر کردم که هم از راه به میخانه روم
تا بگویم که چه کشفم شد ازین سیر و سلوک
به در صومعه با بربط و پیمانه روم
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم گر به شکایت سوی بیگانه روم
بعد ازین دست من و زلف چو زنجیر نگار
چند و چند از پی کام دل دیوانه روم
گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز
سجده شکر کنم وز پی شکرانه روم
خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزیر
سرخوش از میکده با دوست بکاشانه روم


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا شنبه 85 آذر 4   ساعت 5:22 عصر

عاشق نبودم تو شیداترینم کردی

با یک نگاه ساده تو رسواترینم کردی

من یک بیابان بودم تو دریاترینم کردی

همراه تنهایی های زندگی ام به گل سرخ

سوگند که تا ابد دوستت دارم و خواهم داشت


نظرات شما ()

<      1   2   3   4   5   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
هیهات آتش
[عناوین آرشیوشده]

فهرست
34705 :مجموع بازدیدها
11 :بازدید امروز
1 :بازدید دیروز
پیوندهای روزانه
حضور و غیاب
یــــاهـو
درباره خودم
دیباگران هستی
احمد _صفورا
ahmad_fkb@yahoo.com
لوگوی خودم
دیباگران هستی
لینک دوستان

صفحات اختصاصی
آوای آشنا

فهرست موضوعی نوشته ها
معرفی سایت[61] . عشق[4] .
بایگانی نوشته ها
neveshtehaye omid
dele shekaste
بهار 1386
زمستان 1385
پاییز 1385
اشتراک