فروغ تو
سیب محنت را به گاز اشتیاق
رفته بر باد این سرسودا شقاق
تیر غیبی از درون مهد عشق
بر من شیداترین شد اشتیاق
بر جوانی من شمع خموش
ای تو عشق بی پروا و در ظاهر خموش
آتش سوزانتر از دوزخ بکوش
ای به سودا زدگان آزادی
پیش از این بر چرخ افتانت مکوش
مست خاموش دلم راعاقبت از خود مدوش
در فروغ تو دلم در بند باد
نا جوانمردی به کامم تلخ باد
مرد باید تا که در میدان چشمانم بماند
حرف آخر آخرین گفتار نیست
این زبان با دل ربایان یار نیست
در دلم با سر بداران کار نیست
شیشه عمرم توانش دار نیست
فرش افلاک دلم را یاز شویم
تا توانم بر دلم هیهات گویم
لاله را با خون سرخم کام شویم
عقل هوشم را به مستی مفروشم
لیقه در دوات عصیان دلم
با قلم از رنج محنت شعر گویم
با غزل از طاعت حق در قنوت
سجده گاه خاکیم افلاک گویم
می خورم مستی نگیرم
شرم را در این وجود هستی نگیرم
سینه تنها با یاد یاران داغ گیرم
این دلم تنها به یارم باز گیرم
کامکاریم صف شب بی فروغ
لای لائی را که می خواند صدایش در سکوت
سینه می سوزد صفورا آب باش
شهر شیدائی چه آشوب است تو بر من یار باش
فاصله شلاق حسرت می زند
بر من بیچاره شیدائی زند
سینه خاموش است صفوراخاک باش
گل بزن با جان من گلدان بساز
احمد ملائی
15بهمن 1385