سفارش تبلیغ
صبا ویژن

[ و چون گفته خوارج را شنید که حکومت جز از آن خدا نیست ، فرمود : ] سخن حقّى است که بدان باطلى را خواهند . [نهج البلاغه]

دیباگران هستی
macromediaxtemplates for Your weblogList of Iranian Top weblogspersian Blogpersian Yahoo

نویسنده: احمد _صفورا سه شنبه 85 آذر 28   ساعت 9:16 عصر

زود باش

فصل سرد در راه است

تار پودی بنمای در راهش

که ما گرما پسندیم از سرما گریزان

زود باش برادر

انقلاب عشق را خریدم برایت از بازار دست فروشان

به قول معروف بازار رکود داشت

قیمت عشق چقدر ارزان شده است

دست فروشی به من گفت

معاوضه هم می کنیم

نان می گیریم عاشق تحویل می دهیم

 

این روزها از کسی شنیدم که معشوقه اش را

تنها به خاطر اینکه گفت از ظاهرت بدم می آید رها کرد

به قول معروف

چه روزگار بدی شده است برادر

 

یادت می آید

زمانی که ما عاشق شدیم بلوائی بود در روزگار

از هر که خواستیم انگار نا خواسته جوابمان کرد

از هر که خوشمان آمد انگار لیاقت ما را نداشت

در دلم خندیدم

به خودم گفتم

به ما نیامده ادای بازیگران رئال را در بیاوریم

ما اگر تماشاگر هم باشیم بلیط فروش تحویلمان نمی گیرد

 

فصل سردی بود

اما چرخش روزگار غوغائی کرده که بیا ببین

دوباره رقم زده غصه ها را

تا پودی علم کن

فصل سرما نزدیک است برادر

از کسی شنیدم که می گویند

آخر زمان شده است برادر

 

احمد ملائی

27/9/1385

 


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا دوشنبه 85 آذر 27   ساعت 2:15 عصر

می خروشد دریا.

هیچکس نیست به ساحل پیدا.

لکه ای نیست به دریا تاریک

که شود قایق

اگر آید نزدیک.

 

مانده بر ساحل

قایقی ریخته شب بر سر او،

پیکرش را ز رهی ناروشن

برده در تلخی ادراک فرو.

هیچکس نیست که آید از راه

و به آب افکندش.

و در این وقت که هر کوهة آب

حرف با گوش نهان می زندش،

موجی آشفته فرا می رسد از راه که گوید با ما

قصة یک شب طوفانی را.

(سهراب سپهری)


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا یکشنبه 85 آذر 26   ساعت 7:23 عصر

فاصله تا آفتاب

شبها کوتاه است

فاصله تا مهتاب

از دل شب زدگان کوتاه است

بی نهایت در خواب

رویا نیست

چیدن گل ز گلدان حقیقت معناست

 

فاصله کم شده است

خورشید سوزان است

و شب از من دور است

تحمل خواهم کرد

 

تا تو آیی

آفتاب نوری ندارد

تا که در فکر تو ام

پیکرم را سوزاند

روحم من هم گام توست

بی ستاره

عشق هم معنا ندارد

بی تو مهتاب

آفتاب نوری ندارد

خورشید سوزان نیست

 

فاصله کم شده است

وقت رسیدن نزدیک

بی تو مهدی

ماندنم معنا ندارد

بی تو آقا

عشق هم بی معناست

 

22/4/1385

 

احمد ملائی

 


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا شنبه 85 آذر 25   ساعت 1:9 عصر

کنفی از عشق بسازیم برای نجات دل

بیندازیم در چاه بی خردی و جوانی

بیرون بیاوریم غم غصه های جوانی را

و بنشینیم به تماشای وصال

و بنشینیم به تماشای جدائی


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا پنج شنبه 85 آذر 23   ساعت 1:25 عصر

غم های من بوی عجیبی می دهند

                    بوی پیراهن تو را

                                 یادت هست

                                      می شکستم برای تو

                                        هر چند

 تو ترک های قلبم را دیدی

دلت برای من نسوخت

                                        هر چند

تو زجه های قلبم را دیده بودی

دوستم نداشتی

 

می خواستم برای تو هر آنچه از بهار بود

هر جند تو لیاقت بهار را نداشتی

سر نوشت آبیت با من بود

در سیاهی خود بمان

دیگر تو را دوست ندارم

هر چند

تو لیاقت دوست داشتن را هم نداری

 

                               احمد ملائی

                                                   23/9/1385 

 

 

 


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا دوشنبه 85 آذر 20   ساعت 1:25 عصر

رفیقان اتنظار سکوتند

و وارثان سکوت

متولدین خزانند

آسمانشان ابریست

چشمانشان پر اشک

دلشان از غم می خواند

نفسشان تناول می کند از خوشی ها

 

با خود مرور می کنند

مهر و آبان  و آذر

و  دوباره  دوباره  دوباره

اشک در چشمانشان حلقه می زند

بغضشان را سنگین می کند

می شکند

و انگار به روز مرگشان می اندیشند

 

سرخی خونشان را

با غیرت وجودشان پیوند داده اند

تا نشکند وجودشان

در سردی باد های سوزناک پائیزی

پروانه اند به دور شمع عمر خویش

هر لحظه می سوزند نمی دانند چرا

صدای خش و خش برگهای خزانند

به زیر پای تقویم سالهای ماندن

همه از روی آنها می گذرند

هیچ کس نمی بیند

می رود از روی برگهای سبز بهار

که انتظار زمستان وادار به زردیشان کرده است

 

خواندم گفتم از شما

شما همت کنید

بخوانید از ما

از ما ئی که

اهل پائیزیم

بهار را دوست داریم

ولی حرمت سال خود را نمی شکنیم

 

16/9/1384

 

احمد ملائی

(تقدیم به تمام متولدین خزان)

 


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا دوشنبه 85 آذر 20   ساعت 1:20 عصر

ساعتی شمع شدیم

سوختیم

پروانه شدیم

بی هدف بال زدیم

پیش هر خار خزی سنگ شدیم

دل به هر دریا زدیم

در قفس بودیم حتی نفسی هم فریادی نزدیم

 

زیر باران

زیر برف

با دو بالی کوچک

با دلی از سرشار از عشق تو ما بال زدیم

احمد ملائی

 

 


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا دوشنبه 85 آذر 20   ساعت 12:56 عصر


من آن موجم که آرامش ندارم
به آسانی سر سازش ندارم

همیشه در گریز و در گذارم
نمی مانم به یکجا بی قرارم

سفر یعنی من و گستاخی من
همیشه رفتن و هرگز نماندن

هزاران ساحل و نادیده دیدن
به پرسش های بی پاسخ رسیدن

من از تبار دریا از نسل چشمه سارم
رها تر از رهایی حصار بی حصارم

ساحل حصار من نیست
پایان کار من نیست

همدرد و یار من نیست
کسی که یار من نیست در انتظار من نیست

صدای زنده بودن در خروشم
به ساحل چون می یایم خموشم

به هنگامی که دنیا فکر ما نیست
برای مرگ هم در خانه جا نیست



اگر خاموش بشینم روا نیست
دل از دریا بریدن کار ما نیست

من از تبار دریا از نسل چشمه سارم
رها تر از رهایی حصار بی حصارم

 

 


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا دوشنبه 85 آذر 20   ساعت 12:22 عصر

روی صخره های ساحل مرد ماهیگیر نشسته
خشم دریا قایقش رو واژگون کرده شکسته


غول دریا پریا رو دزدیده برده شبونه
دل اون نازک و چشماش آبی و ابرو کمونه


اشکاش از گوشه ی چشماش روی گونه هاش روونه
حالا آواز غم انگیز، داره زیر لب میخونه


توی قصر دیو بدجنس دختر دریا اسیره
توی دستای کریه ش داره جون میده میمیره


توی قصر دیو بدجنس دختر دریا اسیره
توی دستای کریه ش داره جون میده میمیره


ماهیگیر قایقو بردار، بزنش وصله و پینه
برو جنگ دیو دریا مرد و مردونگی اینه


بساز از نو قایقت رو که نشستنت گناهه
برو جنگ دیو دریا چشمای پری به راهه

نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا چهارشنبه 85 آذر 15   ساعت 2:4 عصر

دلم می خواهد گریه کنم به حال زار این دلم
دلم می خواهد داد بزنم واسه رهایی از خودم
دلم می خواهد پر بکشم به آسمون سفر کنم
روی ابرها بشینم به آدما نظر کنم
دلم می خواهد داد بزنم همه جا فریاد بزنم
بگم ستاره گم شده خاموش و بی صدا شده
از عشقش جدا شده تازه مثل ما شده
بی نور و بی صدا شده داره حق حق میکنه
اونم می خواهد گریه کنه از این دل بی همزبون
پیش خدا شکوه کنه آره دلش گرفته
مثل من سرشتش طالعش شوم شوم
این دلش پر ز خون میگن بهش غصه نخور
اینم یه جور حکمت حکمت اونی که همیشه
بالا تر از ابر من داره ما رو میبینه
واسمون اشک میریزه میگن طاقت نداره گریمون و ببینه
اونه که می دونه ما داریم فنا میشیم
توی راه عاشقی مثل اون خدا میشیم
اگه این کفر ما می خوایم کافر بشیم
توی این دنیا ما می خوایم عاشق بشی

 


نظرات شما ()

   1   2      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
هیهات آتش
[عناوین آرشیوشده]

فهرست
34757 :مجموع بازدیدها
14 :بازدید امروز
5 :بازدید دیروز
پیوندهای روزانه
حضور و غیاب
یــــاهـو
درباره خودم
دیباگران هستی
احمد _صفورا
ahmad_fkb@yahoo.com
لوگوی خودم
دیباگران هستی
لینک دوستان

صفحات اختصاصی
آوای آشنا

فهرست موضوعی نوشته ها
معرفی سایت[61] . عشق[4] .
بایگانی نوشته ها
neveshtehaye omid
dele shekaste
بهار 1386
زمستان 1385
پاییز 1385
اشتراک