شعری که صبح دم سروده بودم در شب همان نبود
لیک دانستم که این روزگار بی سمر با من
تا شامگاه سیاه بخت همراه نبود
فریاد در درون دلم می شکست زبان دلم لال بود
آن صبح که خیره به ماه گشته بودم که ماهی در آسمان نبود
عطری که در حماسه رقص گل یادت نهفته بود
در دست گل فروش مشک فشان هم نهان نبود
عطر حماسه تو در هیچ جا نهان نبود
3/8/1385
احمد ملائی