کاسه ی صبرم دگر لبریز شد
فصل سردم تا ابد پاییز شد
تا زمستان روزهایی مانده است
ساعت از فرط شمارش ثانیه گم کرده است
دل ز بس غم را کشیده
شادی اش از یاد ما هم رفته است
قلبم از خاکستر دود سیاهی تا ابد خوابیده است
کودکی تنها شدم در جنگلی تاریک سرد
و چه روزی باشد
روز دیدار تو را نزدیک است
می شناسم من تو را
ذهنم از جویبار مستی ات کاسه ای نوشیده است
از میان خواستن ها تو را طالب شده است
اندکی از عشق تو در دلم پوسیده است
اندکی اندیشه ات
عقل را حاکم شداست
لحظه ها را یار کن
خواستن همراه کن
تا که بشناسم تو را
کاش بشناسم تو را
سردی از قلب زمان بر دل نشست
کاش می د ید م تو را
بوی عطر رویت ای گل یادم است
کاش می د ید م تو را
نام زیبایت هنوز در ذهنم است
و تمنای دلم د ید ن توست
روز ها می گذرد تنهایم
پیش حتی دل خود شرمسارم
چشم ها را بسته ام
روزها را می شمارم
حسرت یک لحظه ی بوئیدنت را می ستانم
12/1/1385
احمد ملائی