وای چه زیبا گم شدند
وای اگر می دیدی
آنها چه تنها گم شدند
صبح دم به یادشان اندکی اشک ریختم
تاریک بود اما بوی خورشید می آمد از فردا
اما هنوز نیامده بود خورشید بالا که دلم گرفت
جمعه قبل را یادم هست
می دانم آقا
بار گناهم را می دانم
به ما نیامده زندگی کردن
احساس می کنم از دست ما می گریی آقا
بمیرم و بمیرند که دلت را خون کردیم
شرمنده ام آقا
ولی می دانی
نا خواسته نبودند اما
دل خوا سته هم نبودند آقا جان
می دانی وصال دل ما توئی...
می دانی
اشک از هر چه باشد اشک است
آبی است روشنی
ما را ببخش آقا
من را ببخش آقا
احمد ملائی
5/9/1385