سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هر که بى محابا به مردمان آن گوید که نخواهند ، در باره‏اش آن گویند که ندانند . [نهج البلاغه]

دیباگران هستی
macromediaxtemplates for Your weblogList of Iranian Top weblogspersian Blogpersian Yahoo

نویسنده: احمد _صفورا سه شنبه 85 اسفند 15   ساعت 1:15 عصر

شبی تاریک در آغوش زمستان بیدار باید شد از خواب کابوس را باید کشت و در خلاء دورترین کهکشان به زمین گور کرد هنگام رویا هم نیست رویا نیز باید به همان جایی برد که کابوس را وقت گشودن چشمهاست وسوسه دیدن حقیقت لحظه ای آرامم نمی گذارد

صفورا عبدالهی


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا سه شنبه 85 اسفند 15   ساعت 12:47 عصر

ای لاله صبوحی درخون نشسته ام

 امشب من و سلام و جوابی شنیدنی

 ای زورق جوانی درگل نشسته ام

اینک من و امید به ساحل رسیدنی

درکوجه باغ خاطر من سیب خاطرش

 از دست من به دور و به دست تو چیدنی

 بار زمانه پست و دوتا کرده قامتم

 قدقامتا و بتا . به تو قامت کشیدنی

جان کندنم به عشق و تمنای نرگست

 از منظر خماری جادویت . دیدنی

اینک من و سپیدی گیسوانم چه خسته ام

 آن ک تو و جوانی و عهدی بریدنی

 از عمر کوتهم دو صباحی نماند و من

 اینک در آرزوی وصالی ندیدنی

 

صفورا عبدالهی


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا چهارشنبه 85 دی 6   ساعت 12:45 عصر

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

ثانیه در ثانیه عشق محیا می کنیم

جان این دل هر چه می خواهد دل تنگت بگو

فصل سردیست خزان می گذرد رو به بهار

هر چه باشد از سیاهی در دل تنگت بگوی

 

ما شفیئیم که به محراب مغیر نیستیم

ما حکیمیم که بر  گرد حرم صف نیستیم

هر چه خواهد ما همان را می کنیم

ما به سلطان جهان شاه خدا تسلیمیم

پس بیا با ما بگو از سر دل از شور عشق

پس بیا چشمانمان را بسته ایم

ای که می گفتی ز ما تن خسته ای

پس بیا اینک به تو دل بسته ایم

 

16/9/1385

 

احمد ملائی


نظرات شما ()

نویسنده: احمد _صفورا یکشنبه 85 دی 3   ساعت 12:26 صبح

شبی نیست که کابوسی نبینم عاشقانه

شبی نیست که ننویسم کلامی شعر گونه

شبی نیست که از دوری تو اشک نریزم

به پای این دل یک رنگ و ساده

سحر از لام تا کامم تو هستی

ریاضت می کشم کامم تو هستی

سفارش می کنم هر آنکه دیدم

بر احوال نگاهم که تو هستی

شعری که صبح دم سروده بودم در شب همان نبود

لیک دانستم که این روزگار بی سمر با من

تا شامگاه سیاه بخت همراه نبود

فریاد در درون دلم می شکست زبان دلم لال بود

آن صبح که خیره به ماه گشته بودم که ماهی در آسمان نبود

عطری که در حماسه رقص گل یادت نهفته بود

در دست گل فروش مشک فشان هم نهان نبود

 

3/8/1385

 

احمد ملائی


نظرات شما ()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
هیهات آتش
[عناوین آرشیوشده]

فهرست
34613 :مجموع بازدیدها
4 :بازدید امروز
1 :بازدید دیروز
پیوندهای روزانه
حضور و غیاب
یــــاهـو
درباره خودم
دیباگران هستی
احمد _صفورا
ahmad_fkb@yahoo.com
لوگوی خودم
دیباگران هستی
لینک دوستان

صفحات اختصاصی
آوای آشنا

فهرست موضوعی نوشته ها
معرفی سایت[61] . عشق[4] .
بایگانی نوشته ها
neveshtehaye omid
dele shekaste
بهار 1386
زمستان 1385
پاییز 1385
اشتراک