ابرها در گوشه ای از آسمان کز کرده اند
باغ گل پژمرده است
چشمهایت زیباست
دستهایت خالیست
در محبت
من که از تو سرترم
می رسم تا اوج
تا اوج حقیقت
با دو پایم آرام
پا می نهم در زندگی
تا بی نهایت می روم
تو به نفرین مبتلائی
تو به امراض حقیقت
من تو را می بینم
آن زمانی که تو در مردابی
گفته بودم
با من بیا
بینهایت زیباست
باورت شد که یک عمر تو از من دوری
دست هایم را لمس کن
عشق را احساس کن
با وجودت عشق را احساس کن
اشک را همراه کن
دست بر قلبم گذار
سادگی زربان عشق را احساس کن
چشم بر چشمم بدوز
نور را در یک نگاه آتشین پیدا کن
12/3/1385
احمد ملائی